نجواهای نگفتنی قلب من



من همیشه آدم رو راستی بودم و ترجیح دادم حتی اگه ب ضررم بشه راستشو بگم
الانم راستش اصلا دلم نمیخواد برا دوستم نقش بازی کنم و بگم داداشم قراره بیاد پیشم،میخوام بگم که خونه واقعا برا دو نفر کوچیکه و منم نگرانم ک یه روزی دوستیمونم خراب بشه.
نظر شما چیه؟


بعدا نوشت:من خیلی بدخواب شدم،همش کابوس میبینم،بیدارم ک میخوام بشم نمیتونم،بد بیدار میشم،با سنگینی توی سر و قفسه سینه ن.انگار ک نمیذارن.قبلا فوقش سالی یکی دوبار پیش میومد،الان همیشه.علتش چی میتونه باشه؟

آخرین مطالب
آخرین جستجو ها